کارگردان ما روی تریبون رفت و سالن در سکوت انتظاری فرو رفت. پولک های مشکی روی لباس رهبری او در نور صحنه درخشید. تماشاگران پشت سر او به دلیل تابش خیره کننده گم شدند. با یک نگاه و یک کلمه زمزمه ای، او دستورات نهایی را به ما داد. همانطور که او باتوم خود را بالا می برد، همه ما به موقع نفس می کشیدیم. در ضربان پایین، ما در صدا منفجر شدیم. آهنگ «شگهای بهار» از آلفرد رید بود و هنوز میتوانم میلههای آغازین را بشنوم. آن کنسرت، که کل آن کاملاً مسحورکننده بود، مرا به کالج موسیقی سوق داد، جایی که آموزش موسیقی خواندم، اصول اولیه یک دوجین ساز را یاد گرفتم تا بتوانم روزی به آنها آموزش دهم. بعد از یک سال سازهای امانتی ام را تحویل گرفتم و به مدرسه جدیدی منتقل شدم و رشته ام را تغییر دادم. در 18 سالگی میخواستم دنیا را نجات دهم و فکر میکردم که میتوانم این کار را به روش دیگری بهتر انجام دهم.
دو دهه بعد، در نوامبر 2020، که به دلیل قرنطینه فرسوده شده بودم، آرزو داشتم از ذهنم برای چیزی غیر از نگرانی استفاده کنم، تا اتاق نشیمنم را با صدایی پر کنم که صدای رقیب مدرسه مجازی فرزندانم نبود. من در دوران کالج، پس از کار با سازهای چوبی و تار در دبیرستان، تنها چند ماه ترومپت زدم، و تصور میکردم که دوباره نمودارهای انگشتی را مطالعه میکنم و یک خاطره حسی از امبوشور درست را احضار میکنم. من به مدیر گروه موسیقی مدرسه راهنمایی ام که یک نوازنده برنج بود پیام دادم و لیست ها را عوض کردیم تا اینکه شماره مدل یک ترومپت ثابت و مبتدی را به قیمت 70 دلار برای او فرستادم. دو دقیقه بعد، او پاسخ داد: “اوه، بله! بگیرش!” برقراری ارتباط مجدد با ترومپت لذت بخش بود، اما تنها بازی کردن در اتاق نشیمن، نظمی بود که برای مدت طولانی رعایت نکردم.
کووید در ماه مه امسال به سراغم آمد. علائم من خطرناک نبود، اما مداوم بود. من 12 روز، 14، 16 را شمردم و هنوز نمی توانستم بدون خستگی و درد جسمی بیش از چند ساعت غذای عادی بخورم یا کار کنم. در همین حال، علائم سلامت روانی من ویرانگر بود و با گذشت روزها بدتر شد. من نمی توانستم هدف هیچ چیز را ببینم. نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. نمی توانستم زمانی را تصور کنم که این چیزها تغییر کند.
آن روزها خانه را ترک کردم، فقط برای رفتن به بازی های سافت بال دخترم، پنج دقیقه رانندگی از خانه، جایی که می توانستم خودم را در حیاط صندلی کمپ از هر کس دیگری نگه دارم، گیتورید را بنوشم و خورشید را روی پشتم احساس کنم. اگر زندگی بیهوده است، فکر کردم، خدا را شکر برای سافت بال. و بعد فکر کردم، خوب – اگر زندگی بیهوده است، پس چرا بعضی کارها را فقط به این دلیل که سرگرم کننده هستند انجام ندهیم؟